https://srmshq.ir/2k5jgs
چند روز گذشته با تجربه جالب توجهی مواجه شدم. برای تدریس در یک دوره کوتاه مدت خبرنگاری به دانشگاه ولیعصر رفسنجان دعوت شدم. با ذهنیتی که این روزها درگیر آن هستم انتظار داشتم تعداد کمتری از دورههای قبلی در این دوره حضور یابند و با توجه به استیلای شبکههای اجتماعی و پیامرسانهای مجازی انگیزههای کمتری برای حاضران در جلسه وجود داشته باشد. فضای روانی و اقتصادی موجود رسانههای مکتوب را با چالشهای جدی در انتشار مواجه کرده است و اخبار خوبی از این حوزه به گوش نمیرسد و این موضوع نیز بیشتر به گوش میرسد که در این شرایط رسانههای اطلاعرسان خصوصا از نوع مکتوبشان با کاهش مخاطب مواجه شدهاند. قطعا این موضوع بر کسانی که به عنوان دانشجو علاقه به ورود به حوزه رسانهها و نشریات دانشجویی دارند نیز تاثیرگذار است و میتواند ورودی افراد علاقمند به این حیطه را تحت تاثیر منفی قرار دهد.
به هر حال با آغاز این دوره بر خلاف انتظار، استقبال دانشجویان کمتر از دورههای قبل نبود و این میتوانست یک اتفاق خوشایند تلقی شود. اینکه هنوز دانشجویان با طیفهای فکری و سیاسی مختلف به ژورنالسیم به مثابه ابزاری برای یافتن راهکار حل مسائل خود نظر مثبت دارند و اشتیاق آموختن فنون آن را دارند. در این میان دیدگاه بسیاری از آنها نیز این بود که علاوه بر استفاده از آموزههای خبرنگاری و روزنامهنگاری در نشریات مکتوب خود، در رسانههای مجازی نیز مورد استفاده قرار خواهند داد تا مکتوبات مجازی خود را با استاندارد بالاتری به مخاطبان عرضه و اعتماد بیشتری را به خود جلب نمایند.
جالب اینکه همه این دانشجویان در شرایط فعلی استفاده از امکانات رسانهای مجازی را ابزاری برای بیان مطالبات و نظرات خود میدانند و به خوبی واقف هستند که بایستی به دنبال ابزار جدید در مناسبات رسانهای بود چه اینکه علاوه بر هزینه و زحمت و حداقلی در انتقال بدون وقفه و آنلاین اطلاعات و اخبار و گزارش اتفاقات و پیامها جای حرفی باقی نگذاشتهاند.
https://srmshq.ir/z7jxo1
اوایل مهر که برای تهیۀ گزارش و عکس، سفری به قلعهگنج داشتیم، قرار بود شمارۀ سروش صلواتیان را از احمد یوسفزاده بگیرم و گفتوگویی با او در همان قلعهگنج داشته باشم؛ اما فشردگی برنامههای سفر و البته جواب ندادن صلواتیان به تماسهایم این گفتوگو را به تعویق انداخت. تا صبح بیست و هفتم مهر که او قرار بود با دو ماشین پر از کتاب بیاید که بروند کتابخانهای در کهنوج بنا کنند. ساعت هفت صبح روز جمعه با تماس سروش صلواتیان، خودمان را سریع به دفتر رساندیم. توقفشان در کرمان فقط برای انجام این گفتوگو بود. او و دو دوست دیگرش که در این سفر و سفرهای دیگر همراهیاش میکردند، چشمانشان از شدت خستگی و خواب قرمز بود، اما از منی که شب تا صبح را در رختخواب بودم، سرحالتر و باانرژیتر بودند.
دیگر خیلیها سروش صلواتیان را با هشتگ «جازموریان تنها نیست» میشناسند. ولی ماجرای این هشتگ از کجا شروع شد؟ آنطور که خودش میگوید قبل از آمدن به قلعهگنج زندگیاش روال و برنامههای خودش را داشته، اما در اولین برخوردش با روستانشینان قلعهگنج و دیدن سامیه با آن چشمان زیبا و بدن ناتوانش، دیدن رد بدن سامیه روی خاکها که خودش را روزی زمین میکشید تا به سایهبانی برای نشستن برسد، پای رفتن صلواتیان از قلعهگنج را سست کرد؛ او ماند تا وقتی که درد دستها و پاهای دخترک تمام شود تا وقتی که هویت سامیه را برای همیشه ثبت کند... و در این مدتِ کمتر از یک سال که پای او به حاشیۀ جازموریان باز شده، تمام وقت و فکر و دغدغهاش، کم کردن درد بیماران بیصدای این منطقه و بهتر کردن ریشهایِ بهداشت و فرهنگ مردم در این نقطۀ فراموششده از کشور بوده است؛ اما صلواتیان در میان آن همه خدمات ریز و درشت و بیمنّتی که داشته، مهمترین هدف و دغدغهاش را رساندن صدای مردم حاشیۀ جازموریان به مسئولان، خیّران و هر کسی که گوش شنوا و وجدان بیداری داشته باشد، میداند.
مقدمه هم مثل خود گفتوگو طولانی شد، اما خواندنش به آن همه عشق و انگیزهای که صلواتیان را در این چند ماه بارها به قلعهگنج و حاشیۀ جازموریان کشانده و در حرفهایش موج میزند، میارزد. ماجرای سفرش به قلعهگنج و ماندگار شدنش و هر آنچه که در این چند ماه دیده و شنیده، از بیتوجهی و بیمسئولیتی مدیران تا بیمهریهایی که به این مردمِ از همه چیز محروم روا میشود، از زبان خودش شنیدنی است.
کمی از خودتان بگویید؛ چند سالتان است؟ اهل کجایید؟ مدرک تحصیلی و شغلتان چیست؟
من متولد ۱۳۶۵ و زاده و بزرگشدۀ همدان هستم. از ۱۹ سالگی که دانشگاه قبول شدم، ساکن تهرانیم. عمران خواندم. شغلهای خیلی مختلفی داشتم یک مدت در شرکتهای ساختمانی کار میکردم، مدتی طلافروشی داشتم، مربی ورزش و رانندۀ آژانس هم بودهام، بعد از آن در یک رستوران کرهای کار کردم که در این شغل بیشتر ماندم و پیشرفت کردم. بعد از آن، مدل زندگیام تغییر کرد؛ دیگر کار کردن و پول درآوردن برایم اولویت اصلی نبود و فقط به اندازۀ مصرف و نیازم کار میکردم. یک سال رفتم کیش، مربی غواصی و ورزشهای دریایی بودم. از کیش برگشتم تهران و مدتی با کرهایها کار کردم و سفر و برنامههای گروههای کرهای که به ایران میآمدند را برنامهریزی و مدیریت میکردم تا اینکه رفتم سمت تصویربرداری؛ خانوادهام در این کار بودهاند، پدرم از عکاسان حرفهای و قدیمی است، برادرم هم عکاس است. میخواستم از ایران بروم و به همین خاطر شروع به سفر دور ایران کردم، در سفرهایم عکاسی میکردم و فیلم میگرفتم؛ میخواستم از ایران برایم یادگار بماند. از این راه پول هم درمیآوردم، تور میبردم این طرف و آن طرف. تصمیم گرفتم از سفرهایم به نقاط مختلف ایران تصویر هوایی بگیرم؛ هنوز این مدل تصویر گرفتن زیاد رایج نبود.
https://srmshq.ir/6wk30x
گفتوگو با دکتر بتول غفاری، متخصص بیهوشی که برای کودکان مینویسد و میخواند
عد از یک عمل جراحی و در اتاق ریکاوری بود که متوجه شدم یکی از اعضای تیم پزشکی در مورد کتابهایش با فرد دیگری صحبت میکند و اینکه در نمایشگاه کتاب کرمان غرفهای را دایر کرده است. در همان وضعیت گرگ و میشِ بعد از بیهوشی، باب صحبت در این مورد را باز کردم... دکتر بتول غفاری متخصص بیهوشی و فوریتهای پزشکی، مدتهاست که در کنار حرفۀ پزشکی به تولید آثار ادبی و هنری، بهخصوص برای کودکان میپردازد. او ورودی سال ۶۸ در رشتۀ پزشکی دانشگاه کرمان بوده و تخصص بیهوشی خود را هم از همین دانشگاه اخذ گرفته است. انتشار چند کتاب و این روزها قصهخوانی برای کودکان، از او چهرۀ قابل توجهی ساخته و بهانۀ گفتوگوی ما با او شده است.
شما علیرغم اینکه به ادبیات علاقه داشتید در رشتۀ پزشکی به تحصیل پرداختید. چگونه با این هر دو کنار آمدید و ادامه دادید؟
با تشکر از شما و همکاران محترمتان. خانوادۀ ما مصداق عینی آشتی علم و هنر، در چهارچوب دین بوده است؛ اغلب این دو را قابل جمع نمیدانند. برادر و خواهران من از همان کودکی و نوجوانی استعداد هنری و علمی خود را بروز دادند، بهگونهای که خواهر بزرگم که الآن متخصص داخلی است، رتبۀ اول مسابقۀ مقالهنویسی کشوری را در زمان تحصیل در دبیرستان کسب کرد و نام او از تلویزیون سراسری جمهوری اسلامی خوانده شد. خواهر دیگرم که اکنون فوق تخصص زنان و نازایی است، قلم سحرآمیزی داشت و نوشتههای ایشان در دوران تحصیل مثالزدنی بود. بنده نیز از همان ابتدای نوجوانی، استعداد فراوانی در هنر داشتم اما به آن توجه نشد. پدرم در این زمینه مشوق ما بود و حمایتهای مادرم بیدریغ بود. اینکه چرا رشتۀ پزشکی را انتخاب کردم، به این خاطر که خواهران بزرگم در رشتۀ پزشکی تحصیل میکردند.